لیلی زیر درخت انار نشست...
درخت انار عاشق شد...
گل داد سرخ سرخ...
گلها انار شد داغ داغ...
هر اناری هزار تا دانه داشت.
دانه ها عاشق بودند....
دانه ها توی انار جا نمی شدند
انار کوچک بود.
دانه ها ترکیدند
انار ترک برداشت...
خون انار روی دست لیلی چکید...
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید....
مجنون به لیلی اش رسید....
خدا گفت : راز رسیدن فقط همین بود....
کافی است انار دلت ترک بخورد.....
.....................................................................................................................
امروز جمعه است ...
دل ما هم تعطیل شده انگار ...
صبح که بیدار شدم نشانه ای دیدم که خیلی تکانم داد ...
دارم یک کارهایی میکنم که حالم را خوب کرده ...
به سر انجام که رسید می گویم ...
سید جان ...
شاید شما ما را یادت رفته باشد ... اما یاد شما در روح ٍ ما و تمام لحظاتمان جاریست ...
....
یا حق