سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندیشه مایه عبرت گرفتن است و از لغزش ایمن می سازد و پشت گرمی می آورد . [امام علی علیه السلام]
نارایانا

پرنده رو شونه های انسان آروم نشست

انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :

اما من که درخت نیستم ، تو نمی تونی روی شونه ی من لونه کنی

پرنده گفت : من فرق درخت و آدمو خوب میدونم ، اما بعضی وقتا پرنده ها رو با آدما اشتباه میگیرم

 انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود.

پرنده گفت : "راستی چرا پر زدنو کنار گذاشتی ؟ "

انسان منظور پرنده رو نفهمیده بود و بازم خندید.

پرنده گفت : " نمیدونی ، توو آسمون خیلی جات خالیه "

انسان دیگه نخندید...

 

انگار ته خاطراتش چیزی رو به یاد آورد ...

چیزی که نمیدونست چیه ،

شاید یه آبی دور،

یا یه اوج دوست داشتنی ،

پرنده گفت : " به غیر از تو پرنده های زیادی رو میشناسم که پر زدن یادشون رفته ...

درسته که پرواز واسه یه پرنده ضروریه... اما اگه تمرین نکنه فراموشش میشه... "

پرنده اینو گفت و پر زد و رفت .

انسان مسیر پرواز پرنده رو داشت تماشا میکرد که یهو چشمش به یه آبی بزرگ افتاد ،

و به یاد آورد که روزی اسم این آبی بزرگ بالای سرش ، آسمان بود.

چیزی مثه دلتنگی توو دلش موج زد و سنگینی ملایمی مثل دست را روی شونه اش احساس کرد ،

نگاه کرد کسی نبود ......

ندایی شنید که میگفت : " یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟

زمین و آسمان هر دو برای تو بود ،

اما تو هیچ وقت آسمان را ندیدی ...

راستی بال هایت را به چه قیمتی از دست داده ای ؟

 

بعد از لحظاتی که انسان مشغول فکر بود احساس سبکی روی شونه اش حس کرد

انگار دیگه دستی روی شونه اش نبود

آنوقت رو به آسمان کرد و گریست

...

.. 

 

بال های هر کدام از ما کجا جا مانده است .... و ما فراموش کرده ایم ... ... ؟

 



  • نویسنده : نــارایــانــا :: 87/8/27:: 10:37 عصر
  • همسفر ()
    ---------------------------------------------------
    گذر کردم به گورستان یاران
    به خاک نغزگویان گلعذاران
    همه آتش بیان و نغمه پرداز
    دریغا در گلوشان مرده آواز
    بسی ساقی که خود افتاده مدهوش
    همه گلچهرگان با گل همآغوش
    عجب بزمی که آهنگش خموشیست
    نه جای باده و نه باده نوشیست
    نهی گر گوش دل را بر سر سنگ
    بر آری ناگهان آه از دل تنگ
    گلندامان زیر سنگ خفته
    در آغوشی خموشی تنگ خفته
    نه بانگی در گلوی نغمه سازان
    نه جانی در تن گردنفرازان
    غلط گفتم در این غمخانه غوغاست
    نشان عاشقی در بی نشان هاست
    بسی بلبل که در گل نغمه خوان است
    قفس هاشان ز جنس استخوان است
    به گل ها خفته گلها دسته دسته
    به دست ساقیان جام شکسته
    همه گل پیکران پاییز دیده
    سهی قدان همه قامت خمیده
    عروسان را مغاکی حجله گاهی
    مبارک باد ما اشکی و آهی
    همه آهووشان گیسو کمندان
    نکویان دلبران مشکل پسندان
    پری رویان عاشق داده بر باد
    همه شیرین لبان کشته فرهاد
    خط بطلان به هر مجنون کشیده
    بسی دلداده را در خون کشیده
    گلندامان از گل باصفاتر
    به لبخندی ز جان هم پر بهارتر
    همه در زیر سروی پای بیدی
    ولی نه آرزویی نه امیدی
    سیه چشمان شیرینکار دلبند
    که جان بخشیده اند از یک شکر خند
    به خدمت خوانده فراش صبا را
    ندیده از رعونت زیر پا را
    نگاه مستشان هر سو فتاده

    هزاران خان و مان بر باد داده
    بسی دلداده را دیوانه کرده
    به نازی خانه ها ویرانه کرده
    همه سیمین تنان شیرین سخن ها
    به زیر سنگ و گل تنهای تنها
    به خک افتاده گیسو داده بر باد
    چه شد آن نازها ای داد و بیداد
    بیا بنگر که ناز آلوده ای نیست
    به غیر از استخوان سوده ای نیست
    کجا رفتند آن افسانه سازان
    چه شد آهنگ مهر دلنوازان
    کجا رفتند مرغان چمن ها
    چه شد آن بزم ها آن انجمنها
    خموشی را نگر آوازها کو
    کجا شد نغمه ها آن ساز ها کو.
    چه جای نغمه در یاران نفس نیست
    ز خاموشی تو گویی هیچ کس نیست
    دل شاد و لب خندان کجا رفت
    هنرهای هنرمندان کجا رفت
    چه شد غوغا گری های شبانه
    قناری ها خموشند از ترانه
    نه آوایی نه فریادی نه سازیست
    به پیش پبیشان راه درازیست
    صدای سازشان آوای مرگ ست
    نثار خکشان خشکیده برگست
    هم اینانی که در خلوت خزیدند
    عجب بزمی هنرمندانه چیدند
    چو می خواندم خطوط سنگ ها را
    در آنجا یافتم صبا را
    صبا آن نغمه ساز آتشین دست
    که دلها را به تار ساز می بست
    صبا در نغمه ها فرمانروا بود
    دو زلف زهره در چنگ صبا بود
    به ساز خود هزاران رنگ می داد
    که هر سیمش هزاران زنگ می داد
    به خود گفتم که آن تابنده در کو
    به چنگش نغمه زنگ شتر کو
    مرا بر گور غمگینی گذر بود
    که روی سنگ آن نام قمر بود
    قمر آن عندلیب نغمه پرداز
    زنی هنگامه گر هنگام آواز
    اگر در بوستان لب باز می کرد
    میان بلبلان اعجاز می کرد
    ولی کنون قمر افسرده جانست
    در این ویرانه خاکش در دهانست
    قمر روزی که در کشور قمر بود
    کجا او را از این منزل خبر بود
    نه آوایی نه بانگی نه سروری
    دو مشت استخوان در خاک گوری
    در این وادی که اقلیمی مخوف است
    قمر تا روز محشر در خسوف است
    به زیر سنگ دیگر داریوش است
    که مست افتاده گل خموش است
    ز خاطر رفته عشق و یادگارش
    همان روزی که بودی زهره یارش
    کنار خویشتن رعنا ندارد
    که درگل عاشقی معنا ندارد
    در این تنها نشینی یار او کو
    در انگشتان محجوبی نوا نیست
    ز انگشتش به جز خاکی به جا نیست
    طربسازی که خود سازش شکسته
    بر آن گرد فراموشی نشسته
    ولی گویی که از او می شنودم
    من از روز ازل دیوانه بودم
    سماعی را سماعی نیست دیگر
    چراغش را شعاعی نیست دیگر
    به گوش ما نوا از گور او نیست
    طنین نغمه ی سنتور او نیست
    به جای ضرب تهرانی ز باران
    صدای ضرب خیزد در بهاران
    ز رگباری که بر این سنگ ریزد
    به هر ضربت صدای ضرب خیزد
    به یکسو صبحی افسانه گو بود
    که سنگ کهنه ای بر گور او بود
    صدا زد بندی این خانه ماییم
    چه شد افسانه ها افسانه ماییم
    تو هم از این حکایت قصه سر کن
    رفیقان را بز این منزل خبر کن
    میان صفه ها گور هارست
    فرامشخانه ای درلاله زار است
    نوای مرغوایش با دل تنگ
    بر آمد از دل خاک و دل سنگ
    که ما رفتیم و بس جانانه رفتیم
    خمار آلوده از میخانه رفتیم
    تو ای مرغ سحر ها ناله سر کن
    به بانگی داغ ما را تازه تر کن
    اگر کنون ملک افتاده در بند
    بخوان بر یاد او شعر دماوند
    منم پاییزی و نامم بهار است
    دلم بر رحمت پروردگار است
    رشید یاسمی استاد دیرین
    به تلخی شسته دست از جان شیرین
    فتاده بی زبان در گور تنگش
    درخشد قطعه شعری روی سنگش
    نسیم آسا از این صحرا گذشتیم
    سبک رفتار و بی پروا گذشتیم
    به چشم ما کنون هر زشت زیباست
    چو از هر زشت و هر زیبا گذشتیم
    گریزان از بر سودابه دهر
    سیاوش وار از آذرها گذشتیم
    کنون در کوی ناپیدا خرامیم
    چو از این صورت پیدا گذشتیم
    رشید از ما مجو نام و نشانی
    که از سرمنزل عنقا گذشتیم
    ز سویی تربت مسرور دیدم
    توانا شاعری در گور دیدم
    سخن سنج و سخندان و سخنیار
    ولی چون نقطه ای در خط پرگار
    به پیری خاطری بس شادمان داشت
    به روز تلخ شکر در دهان داشت
    بخوانم قطعه یی زان پیر استاد
    که با طبع جوان داد سخن داد
    یکی گفتا ز دوران ناامیدم
    که می رویدبه سر موی سپیدم
    من از موی سپید اندیشه دارم
    که بر پای جوانی تیشه دارم
    بگفتم این خیالی ناپسندست
    جوانی آهویی سر در کمندست
    کمندش چیست ؟ شوق و شادمانی
    چو گم شد زود گم گردد جوانی
    جوانی دوره یی از زندگی نیست
    که چون بگذشت نوبت گویدت ایست
    جوانی در درون دل نهفته
    جوانی در نشاط و شور خفته
    چو بینی دیر خواه و زود سیری
    جهانت می کند آگه که پیری
    در آنجا چون رهی را خفته دیدم
    دلم را از غمش آشفته دیدم
    به یاد آمد مرا روز جدایی
    که رفت از شمع چشمش روشنایی
    دگر در نای او شور غزل نیست
    کنون در شاعری ضرب المثل نیست
    به خود گفتم چرا از این غزلسرا
    میان خفتگان برناید آواز
    برآمد ناله یی از پرده خاک
    شنیدم از رهی این شعر غمناک
    الا ای رهگذر کز راه یاری
    قدم بر تربت ما می گذاری
    در اینجا شاعری غمناک خفته است
    رهی در سینه این خاک نهفته است
    به شبها شمع بزم افروز بودیم
    که از روشندلی چون روز بودیم
    کنون شمع مزاری نیست ما را
    سراغی کن ز جان دردناکی
    برافکن پرتوی بر تیره خاکی
    بنه مرهم ز اشکی داغ ما را
    بزن آبی بر این آتش خدا را
    ز سوز سینه با ما همرهی کن
    چو بینی عاشقی یاد رهی کن
    به نزدیک رهی خاک فروغ است
    تو گویی آن همه شهرت دروغ است
    پس از عصیان ، اسیر افتاده بر خاک
    مغاکی تنگ با دیوار نمنک
    تولد دیگر و مرگش دگر بود
    ولی از این تولد بی خبر بود
    که میلادی دگر باشد پس از مرگ
    روان ها را سفر باشد پس از مرگ
    تماشا کن که ایرج لا ل لال است
    خموش از آن خروش و قیل و قال است
    شکسته دست یزدان خامه اش را
    ز دلها برده عارفنامه اش را
    کجا رفت آن سخنهای بد آموز ؟
    کجا شد چامه های خانمان سوز
    همان روزی که صاف و ساده بودم
    دم کریاس در ایستاده بودم
    کنون ایرج بگو آن ماحضر کو
    نشان از آن زن و کریاس در کو ؟
    دریغ از ایرج و طبع خداداد
    که در راه پریشان گویی افتاد
    بدا بر ما که تن در گل بماند
    به دیوان گفته باطل بماند
    خوشا هجرت از اینجا با دل پاک
    که همچون گل نهندت در دل خاک
    خوشا آن کس که چون زین ره گذر کرد
    به اقلیم نکوکاران سفر کرد
    خوشا ! با عشق حق در خاک رفتن
    بدا! پاک آمدن ناپاک رفتن

     

    "مهدی سهیلی"



  • نویسنده : نــارایــانــا :: 87/8/24:: 11:29 صبح
  • همسفر ()
    ---------------------------------------------------
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
    ـــــــــــ درباره نــارایــانــا ــــــــــ
    نارایانا

    نارایانا : نامی است هندی به معنی کسی که سعی دارد به بالاترین نقطه برسد...

    خانه
    ایمیل
    مدیریت وبلاگ
    ـــــــــــــــــــآرشیوـــــــــــــــــــ
    مهر 1387
    اردیبهشت 1387
    فروردین 1387
    آبان 1387
    آذر 1387

    .......... لوگوی خودم ........
    نارایانا
    ـــــــــــــــآوای آشناــــــــــــــــ

     RSS 
     Atom