پرنده رو شونه های انسان آروم نشست
انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :
اما من که درخت نیستم ، تو نمی تونی روی شونه ی من لونه کنی
پرنده گفت : من فرق درخت و آدمو خوب میدونم ، اما بعضی وقتا پرنده ها رو با آدما اشتباه میگیرم
انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت : "راستی چرا پر زدنو کنار گذاشتی ؟ "
انسان منظور پرنده رو نفهمیده بود و بازم خندید.
پرنده گفت : " نمیدونی ، توو آسمون خیلی جات خالیه "
انسان دیگه نخندید...
انگار ته خاطراتش چیزی رو به یاد آورد ...
چیزی که نمیدونست چیه ،
شاید یه آبی دور،
یا یه اوج دوست داشتنی ،
پرنده گفت : " به غیر از تو پرنده های زیادی رو میشناسم که پر زدن یادشون رفته ...
درسته که پرواز واسه یه پرنده ضروریه... اما اگه تمرین نکنه فراموشش میشه... "
پرنده اینو گفت و پر زد و رفت .
انسان مسیر پرواز پرنده رو داشت تماشا میکرد که یهو چشمش به یه آبی بزرگ افتاد ،
و به یاد آورد که روزی اسم این آبی بزرگ بالای سرش ، آسمان بود.
چیزی مثه دلتنگی توو دلش موج زد و سنگینی ملایمی مثل دست را روی شونه اش احساس کرد ،
نگاه کرد کسی نبود ......
ندایی شنید که میگفت : " یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟
زمین و آسمان هر دو برای تو بود ،
اما تو هیچ وقت آسمان را ندیدی ...
راستی بال هایت را به چه قیمتی از دست داده ای ؟
بعد از لحظاتی که انسان مشغول فکر بود احساس سبکی روی شونه اش حس کرد
انگار دیگه دستی روی شونه اش نبود
آنوقت رو به آسمان کرد و گریست
...
..
بال های هر کدام از ما کجا جا مانده است .... و ما فراموش کرده ایم ... ... ؟